Quantcast
Channel: کافه داستان
Viewing all articles
Browse latest Browse all 25

نان و نمک

$
0
0
علیرضا رو به روی صندلی پدر نشسته بود و مادر و خواهرش در کنار دو دستش. نان را که تکه کرد و قاشق را درون ظرف غذا برد موبایلش تکان خورد. عادت داشت وقتی کنار خانواده بود گوشی اش را روی ویبره بگذارد تا فقط خودش بفهمد و بس. موبایلش را برداشت و زیر میز شروع کرد به خواندن : " اون قد برام بی ارزش شدی که همه ی خاطراتتو همین الان ریختم دور! دیگه هم نه زنگ بزن و نه اس ام اس بده " همانطور که لقمه را می چرخاند یک آن مرور کرد چهار سال و نیم  خاطره را که در یک چشم بهم زدن دیلیت شده بود؛ حتا بی خداحافظی ای. نمی توانست سرش را بالا بیاورد. می ترسید حلقه ی اشکش را که به زور درون کاسه ی چشمش نگه داشته بود خواهر کوچکش ببیند و همه ی خانه را به هوای گریه کردن علیرضا روی سرش بگذارد. مجبور بود لقمه های خشک لعنتی را بدون دست درازی به لیوان آب پایین بدهد. حالا می فهمید گاهی تحمل بعضی لحظات چقدر سخت است. پیش خود فکر می کرد مگر می شود کسی یک آن تمام نقش و نگارها و تصاویر ذهنش را پاک کند؟ تصاویری که او برای ثبت تک تک آن ها از خیلی چیزها گذشته بود. خدا خدا می کرد پدر یا مادر نگاهش نکنند. موبایلش را همان جا زیر میز فرو کرد در جیب تنگ شلوار اسپورتش و بی آنکه چیزی بگوید از سر میز بلند شد و رفت. پدر مسیر رفتنش را نگاه می کرد و مادر در سکوتی که غیرطبیعی حاکم شده بود گونه اش آرام آرام خیس می شد.

Viewing all articles
Browse latest Browse all 25

Latest Images

Trending Articles